کد مطلب:313726 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:175

طلبه ی مستحق
سید سند، عالیجناب، آقا سید جعفر نجفی آل بحرالعلوم، از مرحوم آقا شیخ حسن نجل صاحب جواهر، از فقیه بزرگوار آقا شیخ محمد طه - اعلی الله مقاماتهم - حكایت نمود كه شیخ طه می فرمود:

7. در ایام طلبگی و افلاس، روزی از نجف به كربلا مشرف شده و با رفیقی كه از خودم مفلس تر بود در حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام مشغول زیارت بودم، ناگاه دیدم مرد عربی یك مجیدی سكه ی عثمانی، كه ربع مثقال طلا ارزش داشت، در دست دارد و می خواهد در ضریح مقدس بیندازد. پیش رفتم و گفتم: من طلبه ای مستحق بوده و در امور معیشت معطل هستم، مجاهده ثوابش بیشتر است. عرب گفت: دلم می خواهد به شما بدهم، ولی از حضرت می ترسم، چون نذر ایشان كرده ام و آن را می خواهد.

گفتم: حضرت عباس چه حاجت به این پول دارد؟! ولی هر چه اصرار كردم قبول نكرد. فكر كردم دیدم نخ قندی در جیب دارم، به مرد عرب گفتم: ما این مجیدی را با نخ می بندیم، تو سر نخ را در دست گرفته و مجیدی را به داخل ضریح بینداز و بگو نذرت را دادم؛ می خواهی بگیر و می خواهی به این طلبه بده.

پیشنهاد را قبول كرد. مجیدی را محكم به نخ بسته و به او دادم. آن را در ضریح رها كرد و در حالی كه سر نخ را در دست داشت، چند مرتبه كشید و ول كرد تا صدای سكه را شنید و مطمئن شد كه به ته ضریح رسیده است. سپس كلام مزبور را گفت و آنگاه، همان گونه كه قرار بود پول را بالا بكشد، نخ را كشید. نخ در نیمه راه گیر كرد و بالا نیامد! باز شل كرد به زمین رسید! مجددا بالا كشید، باز وسط راه گیر كرد! به همین قسم، چند مرتبه پایین و بالا كرد، فایده ای نبخشید!

مرد عرب گفت: ببین، عباس علیه السلام مجیدی را می خواهد، بالا نمی آید! سر نخ را به ما داد آن قدر كشیدیم كه نزدیك بود پاره شود.

من روی به ضریح كردم و عرضه داشتم: مولانا، من حرف شرعی دارم. مجیدی



[ صفحه 570]



مال تو است، ولی نخ ما را ول كن! مرد عرب نخ را گرفت شل كرد، به زمین خورد؛ این دفعه چون كشید نخ خالی بالا آمد! نخ خودمان را گرفتیم و از حرم بیرون آمدیم.